*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها
قهرمان بود .*
باران که می بارد :
یکی باید باشد که به تو زنگ بزند و بگوید چترت را برده ای ؟
یکی که نگرانت باشد حتی نگران اینکه زیر باران به این لطیفی خیس شوی …
یکی باید باشد که دست بکشد توی سرت و آب ها را کنار بزند …
اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای ؟
و کسی نبوده که دست بکشد توی موهایم …
اصلا همه ی اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد یکبار دیگر یاد تو بیفتم …
آنقدر مهربان بود برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند سرشان
کلاه میگذاشت و در فصول دیـــگر کلاهشان را بر میداشت.