نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...
نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...

دلنوشته...

*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها


قهرمان بود .*


* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *

*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود … *

*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *

*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *

*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *

*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!*
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

 
* *

*این روزها به جای” شرافت” از انسان ها *

* فقط” شر” و ” آفت” می بینی !*

* *

باران یعنی نقطه چین تا خدا …



باران که می بارد :


یکی باید باشد که به تو زنگ بزند و بگوید چترت را برده ای ؟


یکی که نگرانت باشد حتی نگران اینکه زیر باران به این لطیفی خیس شوی …


یکی باید باشد که دست بکشد توی سرت و آب ها را کنار بزند …


اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای ؟


و کسی نبوده که دست بکشد توی موهایم …


اصلا همه ی اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد یکبار دیگر یاد تو بیفتم …

زمستونی باش...


آن‌قدر مهربان بود برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند سرشان


کلاه می‌گذاشت و در فصول دیـــگر کلاه‌شان را بر می‌داشت.