نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...
نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...

سلام...

سلام دوستای گلم خوب هستید امروز تصمیم گرفتم ی بخش از  

وبلاگم رو اختصاص بدم به درد و دل های روزانه ام... امیدوارم  

شمام موافق باشید هرچند چه موافق باشید چه نباشید من  

میخوام بنویسم آخه اینجوری کمتر اذیت میشم از روزی که این  

وبلاگو درست کردم همش دو تا بازدیدکننده داشتم یکی خودم  

یکیم دوستم که همیشه بهم لطف داشته واون این انگیزه رو در  

من بیدار کرد که بخوام برا خودم وبلاگ درست کنم هنوزم که  

هنوزه داره بهم کمک میکنه نمیدونم این محبتهاش رو باید چجوری 

جبران کنمراستی  امیدوارم بزودی شمام یکی ازبازدید کننده 

های وبلاگم باشید هرچند من پیشاپیش دارم باهاتون حرف  

میزنم ...از این به بعد یادتون باشه آخر هر شعری که نوشتم 

/س/ل یعنی نوشته از خود منه و دلم میخواد نظرهای چند  

خطیتون رو برام  بفرستید اگه هم تو نوشته هام اشتباهی 

داشتم بهم بگید انتقاد کنید دلم میخوادعیب هام رو بهم بگید تا بر 

طرفشون کنم پس خوشحال میشم... امیدوارم روزی برسه که  

بتونم تو وبلاگ خودم داستانمو بزارم تا همتون بخونید و بگید که  

چه جوریه ... اسم رمانم دلواپسی هاس راستشو بخوایید  

اسمشو یکی از دوستای دوران کاردانیم انتخاب کرده از نظر منم 

خیلی قشنگ بود که گذاشتمشرو داستانم از ممنونم دوست خوب 

من...اولین داستانم اسمش سوگل بود... میگم بودچون هیچوقت  

نرسیدم ویرایشش کنم به دلیل مشکلات شخصی ک داشتم بعدم

اینکهچون اولین داستانم بود از نظرم چندان قشنگ نشده و حالا  

تمام تمرکزم روگذاشتم رو دلواپسی ها خودم هرشب میشینم  

جاهای قشنگشو میخونم ...آخه همش خاطره اس دیگ باید برم  

برای روز اول فکر کنم بس باشه روزای دیگ شما رو با خلوقوخوی  

خودم آشنا میکنم باید افطاری درست کنم و همزمان ماه عسل هم  

ببینم هرچند آشپزیم چندان خوب نیست...نماز روزه هاتون قبول  

باشه بچها. بای تا فرداماه خدا، وقت بخشیدن و صاف کردن  

دلهاست، پس اگر نگاهی، صدایی، زبانی از من بر دلت ترکی انداخته، 

 به بزرگی میزبان این ماه مرا ببخش. شاید فرصتی نباشد.


دست در دست غم هم دوش عشق


ای غم اززمانی که متولد شدم بامن بودی تا به الان، تو چه هستی؟

آیا شاخه گلی در دست باد یا که فانوسی دردست عشق درتاریکی 

شب.ای غم کودکی بیش نبودم که مرا در آغوش گرفتی همیشه  

کودکی بودم که غم همبازیم بود. همیشه کودکی بودم که در راه  

مدرسه دست دردست اولی لی کنان تا خانه دویدم.همیشه کودکی 

بودم که سرمشق دفترم راغم برایم نوشت.کودکی رفت و من ماندم،   

حالا وقتی یاد از کودکی می کنم خاطره ای جز با غم بودن را ندارم،  

تمام عکسهایم با غم فریاد میزنند تمام نقشهای دفترم غم رانشانم  

میدهند.تا الان که بزرگ مانند درخت سروقد کشیده ام مرا همراهی

می کند، چه کنم روزی شود که دست غم از دستم رها شود او به   

راهی روانه شود و من به راهی....روزی که از دشت شقایق ها  

میگذشتم با دیدن چشمان غریبه ای احساس کردم غم از دستهایم  

رها شد.خوشحال بودم مثل بال پروانه ها ولی غافل از این بودم که

هم دوش عشق گشته ام و دست دردست عشق داده ام و غافل از  

این بودم که دوستی با عشق دل شیر میخواهد همچو رستم... و   

حالا پشیمانم و فریاد می زنم ای غم کجایی؟؟!!

دستم را بگیر...

کاش کودکی باشم دوباره دست در دست غم هم صدا شوم با او تا  

که گویم :

عشق نه.../س/ل

شب بیحوصلگی من

دلم میخواد دیوانه وار بنویسم...مینویسم

گلایه...

زندگی بغض گلومه              زندگی ساز صدامه

  زندگی لحظه تلخه              زندگی مرگ نسیمه

   زندگی تبسم من               زندگی مرگ و جدایی

        می زنه نارو میره                اونی که واسش میمیری

   زندگی مثل یه باده              که ازت میگذره راحت

زندگی مثل یه ماهه            تویه تاریکیه ظلمت

زندگی چراغ روشن              تویه تاریکی قلبم

 زندگی سوز و گدازه             برای رهایی از غم

زندگی ی جور گناهه            ولی یه گناه نازه

       زندگی یه کوله باره               که روی دوشت میزاره

     زندگی یه قاب عکسه           ولی عکساش پر رازه

     همه ی رازاش عجیبه           واسه چشمای غریبه

     زندگی اشکای عاشق          تویه لحظه ی جدایی

               زندگی یه دنیا حرفه              ولی حرف بی صدایی/س/ل


ماهی سپید من



سلام ای ماهی مهربانم مدتی است به دریا زده ای و مرا چشم انتظار در ساحل

تنهایی ها گذاشته ای و رفته ای...

ماهی عزیزم دلم به اندازه آبی های دریا برایت تنگ شده تو گفته بودی که

برای جستجوی مروارید به دریا می روی تا آن را به قلب کوچکم هدیه کنی

اما مدتی است خبری از تونیست... خبری از ماهی سپیدم نیست، از وقتی

که رفتی هر روز غروب لب ساحل سراغ تورا از موجهایی که به ساحل می آمدند

می گرفتم ولی زمان آنقدر برای آنها اندک شده بود که زودتر از اینکه بخواهند چیزی

بگویند در ساحل می مردند. سراغ تو را از صدفهایی که همراه موج به ساحل می آمدند

می گرفتم ولی زمان برای انها هم آنقدر اندک شده بود که قبل از اینکه چیزی بگویند

زیر ماسه ها مدفون می شدند.

نمی دانم چرا وقتی صدفها می میرند صلیبی روی آنها نمی گذارند تا رهگذرانی

که از آنجا می گذرند بدانند صدف سپیدی در آنجا خفته است.

ماهی سپید من سراغ تو را از طلوع خورشید می گرفتم اما زمان هم برای

او آنقدر اندک شده بود که خیلی زود به وسط آسمان می رسید و دیگر صدایم به

او نمی رسید.

هنگام غروب سراغت را از غروب خورشید می گرفتم اما زمان برای او هم آنقدر

اندک شده بود که در آبی ها فرو می رفت.

سراغ تو را از ستاره ی شب می گرفتم ولی او چیزی نمی گفت و فقط برای

قلب کوچکم چشمک میزد.

منتظر ماندم که در شب یلدا قرص ماه کامل شد از او بپرسم ولی آن شب

هم ماه نیمه سر از پشت سیاهای های شب بیرون آمد.

همه آنها موج و صدف قبل از اینکه بمیرند چیزی برای گفتن داشتند طلوع و

غروب خورشید، چشمک ستاره شب، نیمه بودن ماه در شب یلدا، همه ی

اینها نشانه ای بود...

ماهی سپیدم

هنگامی این انتظار به پایان رسید که پولک تنت را دیدم که روی آب شناور

است و زیر نور زرد رنگ طلایی خورشید برق میزند.

حالا فهمیدم که چرا موج و صدف عجله برای مردن داشتن، طلوع و غروب

خورشید چرا آنقدر اندک بود و راز چشمک زدن ستاره شب و نصفه بودن ماه در

شب یلدا همه و همه برای این بود که نمی توانستند به من بگویند ماهی سپید

تو دیگر نمی آید انتظار بیهوده مکش.../س/ل

انتظار...



خیلی زود تنهام گذاشتی بی معرفت، پس کی بر میگردی


هنوزم بعد سالها منتظرتم...

باران


یادم باشه وقتی بارون میباره، یه دعایی هم برای بیابون بکنم...

هوا



پاکترین هوای دنیا متعلق به لحظه ایست که دلمان هوای هم را


می کند...

دروغ...



دنیای عجیبی شده برای دروغ هایمان، خدا را قسم

می خوریم و به
حرف راست که میرسیم، می شود به جان تو...