نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...
نیمکت

نیمکت

هر چی دلم بخواد مینویسم...

دست در دست غم هم دوش عشق


ای غم اززمانی که متولد شدم بامن بودی تا به الان، تو چه هستی؟

آیا شاخه گلی در دست باد یا که فانوسی دردست عشق درتاریکی 

شب.ای غم کودکی بیش نبودم که مرا در آغوش گرفتی همیشه  

کودکی بودم که غم همبازیم بود. همیشه کودکی بودم که در راه  

مدرسه دست دردست اولی لی کنان تا خانه دویدم.همیشه کودکی 

بودم که سرمشق دفترم راغم برایم نوشت.کودکی رفت و من ماندم،   

حالا وقتی یاد از کودکی می کنم خاطره ای جز با غم بودن را ندارم،  

تمام عکسهایم با غم فریاد میزنند تمام نقشهای دفترم غم رانشانم  

میدهند.تا الان که بزرگ مانند درخت سروقد کشیده ام مرا همراهی

می کند، چه کنم روزی شود که دست غم از دستم رها شود او به   

راهی روانه شود و من به راهی....روزی که از دشت شقایق ها  

میگذشتم با دیدن چشمان غریبه ای احساس کردم غم از دستهایم  

رها شد.خوشحال بودم مثل بال پروانه ها ولی غافل از این بودم که

هم دوش عشق گشته ام و دست دردست عشق داده ام و غافل از  

این بودم که دوستی با عشق دل شیر میخواهد همچو رستم... و   

حالا پشیمانم و فریاد می زنم ای غم کجایی؟؟!!

دستم را بگیر...

کاش کودکی باشم دوباره دست در دست غم هم صدا شوم با او تا  

که گویم :

عشق نه.../س/ل

نظرات 1 + ارسال نظر
alone یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 23:41

محشر بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.